یه اتفاق بددددد
سلام عسلم.دیشب یه اتفاق خیلییییییییی بدافتاد
دیروز صبح مامان جون رو بردم دکتر بخاطر.که بردمش و دکترگفت حشره
زده و رفته والان یکم عفونت داره که بهش قطره داده که ایشالله بهتربشه
ظهرواسه ناهاررفتیم خونه دایی رضا و تا شب اونجاموندیم.عصر هم با مامان جون
و پسرداییت ایلیا رفتیم بیرون که هوا گرم بود و شما گل پسرمن.خیلی با گریه هات
من و مامان جونو اذیت کردی.همش بهانه منو میکردی و منم نمیتونستم بغلت کنم
چون راننده بودم و تو محیط شلوغ رانندگی با شماخیلی خطرناکه
خلاصه بعدبرگشتیم خونه دایی و شام روخوردیم.ساعت 11 قرارشدبریم دنبال
بابایی و باهم برگردیم خونه(بابا سرکاربود)
ساعت 11/10 دقیقه اومدیم بیرون که بریم دنبال بابایی.من
روشن کردم و منتظر تو و مامان جون بودم که بیایید سوار بشید.دایی جون تو رو
داد دست مامان جون و خداحافظی کرد.همینکه شما خواستید سوار بشید یهو
دیدم که یه ابدجورترمز زد و زد به ایلیا.مامان جون تورو بغل من داد
. منم هراسان پیاده شدم و دیدم ایلیا جلوی ماشین افتاده و داره
میکنه.مامان جون ایلیا رو بغل کرد و دایی جون شوکه شده بود وحرف نمیزد.راننده
پیاده شد و شروع کرد به سروصداکردن.من ساکت نموندم و جوابشو دادم
میگفت من مقصرنیستم.
خلاصه دایی و ایلیا و مامان جون با همون که با ایلیا تصادف کرده
بود رفتن
.دایی ایلیا (ارش )هم با خودش رفت.من و شما و زندایی هم با خودمون رفتیم بیمارستان
تو بیمارستان بعداز معاینه و عکسبرداری از سر وپاهای پسر داییت مشخص شد
که خداروهزاران هزاربارشکرمشکلی نداره
بعدازبیمارستان هم به سمت
عزیزدلم شما هم خیلی ترسیده بودی.چون دیشب خوب خوابت نبرد.شبهای قبل
هروقت که بیدارمیشدی شیر میخوردی و میخوابیدی ولی دیشب شیر که
نمیخوردی همش هم میکردی
الهی من قربون تو برم عزیــــــــــــــــــــــــزدلـــــــــــــــــــــــــــم
پسرگلم که ایشالله این اتفاقات بد واسه هیج کسی پیش نیاد
الهیییییییییییییییییی امیییییییییییییییییین