سفرنامه مشهدمقدس
سلام مامانی قشنگم بالاخره تونستم بیام وبلاگت
البته با کلی مطلبو عکسو همچنین معذرت بابت دیر کردنم
الهی من قربونت برم که انقدر شیطون شدی که نگوووووووووووو
مرصاد خوشگلم امروز اومدم خاطرات سفرمشهدمقدس و اتفاق بسیار بدی که واسمون افتاد بنویسم
قراربود روز5شنبه 20 شهریورماه حرکت کنیم که دقیقآ 4شنبه ظهربود که یهویی شدیدآتب کردی و بعلت مریض شدن تو پسرگلم مسافرتمون لغوشد .عصر4شنبه بردمت دکتر و بهت دارو داد.که خداروشکر بعدازمصرف یک روز داروها تبت بهترشد و دوباره تصمیمون واسه مسافرت قطعی شد
وسایلمون روجمع کردیم و روزجمعه21 شهریورماه 93 حرکت کردیم
روز دوم مسافرتمون که اصفهان بودیم بعدازناهار دایی رضا تماس گرفت و خبر تصادف پسرعموی مامان جون رو بهمون داد.گفت تصادف کرده و ضربه مغزی شده. دکترا جوابشون کرده بودن ولی گفت زوارامام رضاهستید واسش دعاکنید برگرده
ماهم کلی ناراحت شدیم و مامان جون باشنیدن خبرفشارخونش بالا رفت که خداروشکربعدازمصرف دارو بهترشد ولی کلآ تو مسافرت کارمون شده بود گریه و ناراحتی
صبح روز پنجم مسافرتمون که 3شنبه بود رسیدیم مشهدمقدس و رفتیم هتل
ظهر 3شنبه آقاجون با بابا تماس گرفت وگفت پسرعموی مامان جون که تصادف کرده فوت کرده و زیاد تو مشهدنمونین که برسین به مراسم هفتمش
بابا عصرش به اصرار خودم بهم گفت که فوت کرده ولی به هم قول دادیم که مامان جون متوجه این موضوع نشه
3شنبه شب و 4شنبه رفتیم پابوس آقاامام رضا وصبح 5شنبه هم حرکت کردیم که جمعه شب رسیدیم خونه
دردشت ارژن بودیم که ناگهانی یکی ازبستگان اونجادیدیم و بعداز سلام و احوالپرسی خبر فوت پسرعموی مامان جون رو به مامان جون داد
مامان جون کلی گریه کرد و حالش بد شد
نمیدونم چه حکمتی در سفر مابود که باهر بار تصمیم گیری واسه رفتن پابوس آقاامام رضا اتفاقات مختلفی واسمون پیش میومد و درآخرهم که رفتیم این اتفاق بسیارناگوار واسمون پیش اومد
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
آقامرصاد در یاسوج
در جاده سرسبز مازندران
اینجاهم با یه پسر عرب اهل کربلا بنام حسن دوست شده بودی