یک سالگی گل باغ زندگیمون
"زیباترین هدیه آسمانی تولدت مبارک"
در یک روز زیبای تابستانی خداوند فرشته ای رواز آسمون برای ما فرستاد و از ورود اون
فرشته یکسال میگذرد.
روزی آمدی با نگاهی شیرین، و گرمایی دلپذیر، آمدی و رنگی تازه به زندگیمان بخشیدی.
نازنینم در وجود ظریف و کوچک تو به غایت نشانه هایی از عظمت پروردگار را یافتم و
خداوند را با تمام وجود سپاس میگویم بر داشتن این موجود زیبا.
در 30 تیر سال 1392 ساعت 12 خداوند تو را به من هدیه کرد و من مادر شدم.
وقتی با نگاه زیبا و آرامت و با صدای نفسهای گرمت آرامشی ابدی را به من هدیه میکنی،
وقتی دستانت را در دستانم میچرخانی و گرمای وجود خدا را در آن حس میکنم، نگرانم که
مبادا نتوانم این آرامش را در زندگی برایت فراهم کنم و به درستی حق سپاس خدا را به جا
بیاورم.پس فریاد میکشم خدای مهربون ممنونم که این حس زیبا را به من عطا کردی.
ممنونم که مرا لایق دانستی تا مادر خطاب شوم. و ممنونم که این فرصت را به من دادی تا
این ابدی ترین نعمت را از میان والاترین نعمتهایت حس کنم. و با هر نگاهی به او و دیدن
رشد و بالندگی او بدانم که هستی و یادم بماند که همیشه خواهی بود. پسرم حالا سالروز
تولد توست و باید بگویم با تو دوباره زاده شدم. و روح مادر شدن در من دمیده شد. و تو
شدی نقطه پایان تمام ناامیدی ها و خستگیهایم.
هدیه ات تمامی قلبم، همه روحم و سراپای جان و تنم
کاش پذیرا باشی. !
پسرم عاشقانه میپرستمت
نبض بودن من توئی،تنها بهانه زندگیم توئی
تو هدیه بهشتی من هستی
به خودم میبالم که مادر چنین گوهر یکدانه ای هستم
سلام پسرگلم سلام عزیزترینم
ناز پسرم قند عسلم مامان تنبل بازم اومد که بگه معذرت میخوام .نمیزاری بخدا نمیزاری به هیچ کاری برسم فقط میخوای باهات بازی کنم منم نه نمیگم در فواصلی هم که میخوابی به کارای خونه میرسم و نهار و شام برا بابایی میزارم
عزیزدلم خیلی دوست داشتم واست تولد بگیرم ولی دو روزپیش یه اتفاق خیلی بد واسه آقاجون افتاد
انگشت آقاجون لای در انباری گلخونشون رفته و یه بندانگشتش بشدت له له شده.الان دکتر انگشتشو 16 بخیه زده.دکترگفته اگر تا روز شنبه انگشتش سیاه نشد مشکلی نداره ولی اگرخدای ناکرده سیاه شد زبونم لال بایدیه بندانگشتش قطع بشه.
خیلی بخاطر این جریان ناراحتیم و کلی نذرکردیم که ایشالله درست شه
قراربود یه جشن کوچیک خانوادگی واست بگیرم ولی بخاطر این اتفاقی که افتاد لغو شدولی یه کیک کوچولو حتمآ میگیرم
قراربود ببرمت آتلیه.بازم لغوشد چون این روزا خونه آقاجون مدام اقوام و دوستان میان عیادت آقاجون.و از اونجاییکه مامان جون دیسک کمرداره نمیتونه زیادکارکنه من میرم کمکش . واسه همین نمیتونم ببرمت آتلیه.ایشالله دست آقاجون بهترشه ومهمانها کمتر بشن حتمآ میبرمت
یکشنبه قراربود راهی مشهدبشیم ولی متاسفانه فعلآمسافرتمون لغو شد بخاطرآقاجون
ایشالله آقاامام رضاکمک کنه دست اقاجون بهتربشه حتمآ میریم پابوسش
یـــــــــــــــــــــــــاامـــــــــــــــــــــــــام رضـــــــــــــــــــــا(ع)
پسرگلم این روزا ماشالله خیلی بازیگوش شدی
کلاغ پر رو یادگرفتی.انگشت اشارتو میذاری رو زمین و میگی پر و منم کلی ذوق میکنیم و قربون صدقت میرم
وقتی آهنگی رو میشنوی خودتو تکون تکون میدی و دست میزنی مثلآ داری میرقصی
یادگرفتی مدت زمان کوتاهی وایمیسی
دالی بازی هم یادگرفتی.
علاقه شدیدی به موبایلا و کنترلا داری وقتی میبینیشون شیرجه زنان میری روشون و سریع میبری دهنت
عاشق توپ و ماشین هستی
حالا بریم سراغ عکسها
دنبال بادکنک در لباسشویی
برفراز پله ها
برنج مرصاد رسید
هدیه تولدت ازطرف بابا