عروسک من مرصادعروسک من مرصاد، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

عـــــــــــشق مامان و باباش

سرماخوردگی نازنینم

عزیزدلم 1شنبه رفتیم عیادت خاله جون.خاله جون حال خوبی نداشت.مدام دردمیکشید اینباردردشکمش بود که دراثرتصادف شکمش اسیب دیده بود.خیلی احتیاط کردم که سرمانخوری متاسفانه دختردایی سرماخورده بودو باعث شدکه تو هم سرمابخوری.فدات بشم من.داشتی شیرمیخوردی که ناگهان شروع به نالیدن کردی.شب تب کردی و اصلانخوابیدی.3شنبه عصر با بابایی بردیمت دکتر دکترمعاینت کرد وگفت سرماخوردگیت خفیفه شربت داد داروهاتو بهت دادم خداروشکر بهترشدی ولی عزیز دلم این سرماخوردگیه ظاهرا دست بردارنیست.امروز باز سرفه و عطسه هات شدت پیداکرده قربونت برم من الهی.ازشدت سرفه اصلانخوابیدی.منم که تنهام بابایی هم رفته سرکار.اگربابایی بود بازمیبردمت دکتر.چون تحمل بی حالی و مریضیت رو ندارم...
5 بهمن 1392

اولین محرم میوه شیرین زندگیم/3ماهه بودی عزیزم/

اینجا حاضرشدیم و میخواستیم بریم مراسم شیرخوارگان/روز 4 محرم/ اینجاتو گهواره علی اصغرگذاشتمت/ایشالله علی اصغر پشت وپناهت باشه عزیزدلم/ روز 7 محرم روز عاشورا شهرستان مامان جون چون نذراونجابودی قندعسلم ودر اخر این لباس رو عمه جون واست خریده بود ولی خیلی بزرگ بود ...
24 دی 1392

جیگرمامان بابا

سلام عشق مامانی و بابایی.چندوقته میخوام واست وبلاگ بسازم ولی بلدنبودم.خیلی ناراحت بودم.دیروز با جستجودرگوگل و یافتن سایت نی نی وبلاگ بالاخره موفق شدم واست وبلاگ بسازم هورااااااااااااااااااااااا یکم ناراحتم که چرازودتر تلاش نکردم که واست وبلاگ بسازم ولی اشکال نداره ماهی روهروقت ازاب بگیری تازه ست عزیزمامان خدای بزرگ تورو بعداز5سال و 10 ماه به ما داد.خدایاشکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت عزیزدلم الان 4 ماه و 15 روزه هستی.ماشالله انقدرشیرین و بانمک شدی که نگو. دوست دارم عزیزممممممممممممممممممممممممممممم               ...
18 دی 1392

اشوکه شدن من و پسرگلم

پسرخشگلم قندعسلم امروزباکوله باری اتفاق اومدم.پریروز از صبح زود رحمت الهی شروع به باریدن کرد.ازصبح زود بارون شروع شد و تا شب یکسره میبارید.چه بارون قشنگی بود.خدایاممنونتیم از این رحمت الهیییییییییییی ولی متاسفانه تو این روزقشنگ تنها بودیم.بابایی که سرکاربود.مامان جون و اقاجون هم رفته بودن بیمارستان ملاقات پدربزرگم.عزیزدلم تو این روزقشنگ همش گریه میکردی فک کنم گوشت دردمیکرد چون همش دست به گوشت میزدی.قندعسلم ازبس گریه کردی مجبورشدم لباس گرم تنت کنم و بیرون ببرمت.که وقتی بردمت بیرون ازخوشحالی درد گوشت هم یادت رفت خشگل مامان بارون باز شروع به باریدن کرد و بدو بدو اومدیم داخل.ترسیدم عزیز مامان /دوراز جونش/سرما بخوره. واما اتفاق ناگواری...
18 دی 1392