اشوکه شدن من و پسرگلم
پسرخشگلم قندعسلم امروزباکوله باری اتفاق اومدم.پریروز از صبح زود رحمت الهی شروع به باریدن کرد.ازصبح زود بارون شروع شد و تا شب یکسره میبارید.چه بارون قشنگی بود.خدایاممنونتیم از این رحمت الهیییییییییییی
ولی متاسفانه تو این روزقشنگ تنها بودیم.بابایی که سرکاربود.مامان جون و اقاجون هم رفته بودن بیمارستان ملاقات پدربزرگم.عزیزدلم تو این روزقشنگ همش گریه میکردی فک کنم گوشت دردمیکرد چون همش دست به گوشت میزدی.قندعسلم ازبس گریه کردی مجبورشدم لباس گرم تنت کنم و بیرون ببرمت.که وقتی بردمت بیرون ازخوشحالی درد گوشت هم یادت رفت
خشگل مامان بارون باز شروع به باریدن کرد و بدو بدو اومدیم داخل.ترسیدم عزیز مامان /دوراز جونش/سرما بخوره.
واما اتفاق ناگواری که دیشب افتاد
دیشب با بابایی و مامان جون رفته بودیم خرید.بعدازخرید که اومدیم خونه اقاجون.اقاجون زنگ زد که برید بیمارستان.مامان جون هول کرد یادش رفت بپرسه کی بیمارستانه.من خودم به اقاجون زنگ زدم اقا جون گفت خاله جون وهمسرش تصادف کردن.وای مامانی من شتابان به بابایی زنگ زدم بابابرسول اتفاق بدی افتاده بیا بریم بیمارستان.
بالاخره بابایی اومد و رفتیم بیمارستان.خداروشکر به خیرگذشته بود.شوهرخاله سالم بود ولی خاله جون متاسفانه پاش بدجورشکسته بود ولی بازم خداروشکر
خاله جون رو به یه بیمارستان مجهزتری انتقال دادن.مامان جون با امبولانس باخاله رفت
نازنین من تو رو اصلا تو بیمارستان نبردم.توماشین نشسته بودیم.فقط بابایی ومامان جون رفتن داخل.عزیزدلم تو هم خستت شده بود خیلی بیقراری میکردی.الههی قربون بیقراری هات بشم.خاله جون پاش بدجورشکسته و باید پاشو عمل کنن و پلاتین بندازن
قربونت برم عزیزدلم
خاله های مهربون واسه خاله جونم دعاکنیدددددد